ترنم

هر چقدر بگویی: مردها فلان، زن ها فلان، تنهایی خـوب است، دنیا زشت است ... آخرش روزی قلبت برای کسی تند تر می زند...

ترنم

هر چقدر بگویی: مردها فلان، زن ها فلان، تنهایی خـوب است، دنیا زشت است ... آخرش روزی قلبت برای کسی تند تر می زند...

قهر و آشتی

 

از چهارشنبه می دانستم که روز شنبه با او آشتی می کنم البته چهارشنبه تقریبا نصفه و نیمه با هم آشتی کرده بودیم او به علی گفته بود که خیلی من رو دوست دارد البته من هم ته دلم او را دوست داشتم ولی یک چیزی مانع می شد که با او آشتی کنم چهارشنبه دل به دریا زدم و به علی  گفتم که من هم خیلی او را دوست دارم مطمئن بودم که علی این را به او می گوید تا صبح کلی خواب دیدم آن قدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی به مدرسه رسیدم پیش دوستم حسین رفتم بالاخره علی رسید ازش پرسیدم وقتی حرف من را به او گفتی چی شد ؟ علی گفت : خیلی خوشحال شد . پرسیدم : حالا آمده . گفت نه از سرویس جا مانده .

زنگ خورد اما او هنوز به مدرسه نرسیده بود . هزار جور فکر و خیال در سرم بود . برنامه صبحگاهی هم تمام شد . اما هنوز او نیامده بود . زنگ اول فارسی داشتیم معلم فارسی به کلاس آمد دیگر داشتم مطمئن می شدم که آن روز به مدرسه نمی آید . اما ناگهان در باز شد و او وارد کلاس شد . اول به من نگاه کرد . اما من آمادگی نگاه کردن نداشتم . زنگ فارسی تمام شد . نمی توانستم سر کلاس بنشینم به همین خاطر به کلاس دوم رفتم . زنگ تفریح تمام شد . باید سر کلاس می رفتم اما می ترسیدم حسین مرا به زور داخل کلاس کرد فورا سر جایم نشستم و مشغول ور رفتن با کیفم شدم  علی آمد بالای سرم و گفت : دلت می خواهد با او آشتی کنی ؟ گفتم: آره  گفت : یعنی چه ؟ شما هر دویتان می خواهید با هم آشتی کنید اما با هم قهرید . الان آشتی تون می دهم . علی رفت و کمی با او صحبت کرد بعد هم هر دو آمدند پیش من . علی گفت : سجاد بلند شو . بلند شدم . من و او روبروی هم ایستاده بودیم و به گفشهای هم خیره شده بودیم ......